سرویس دیدگاه مشرق- همه ماجرای این یادداشت حاصل یک گفتگوی خصوصی و رایج در فضای مجازی بین من و دوست بزرگوارم، اهل فلسفه و اخلاق و شعر و حقوق است، روایتی از لسانالغیبی ی حافظ که راوی آن، دکتر زرینکوب ادیب و استاد حافظشناس و تاریخدان ارجمند بوده... خاطره استاد را فرستادم برای دوست یادشده و او که آدم مدرن و مسلمان روشنفکر تحصیلکردهای است و نا باور به فال حافظ و لسانالغیب بودنش و برعکس، موافق توجیههای روانشناسانه / ادبی از تصورات مخاطبان غیب باور حافظ، «انقلت» را برایم ارسال کرد و من به ناگزیرشیم به شرح غزل برای رفع اشتباهات عدیدهاش با داشتههای اندکم. اینیک رویکرد شتابان ساختاری/ تماتیک به یکی از اشعار باطن گرا و عاشورایی حافظ و اشارات او در فحوای عاشقانههایش است بهمثابه صحنه ظهور کامل عشق از سوی عاشق کامل در محضر معشوق یگانه.
شعری هم که عشق عباس (سلاماللهعلیه) را در لابه لای خود نهان دارد ازایندست است:
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان/که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان ...
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز /تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان.
برجهان تکیه مکن ور قدحی میداری /شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان.
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد /گفت پرهیز کن از صحبت پیمانشکنان.
دامن دوست بدست آرو زدشمن بگسل/مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان.
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم / که شهیدان کهاند اینهمه خونین کفنان ...
بازتاب عاشقانه ابوالفضلی در فضا، استعارهها و زبان و واژگان این غزل موج میزند و اگر نبود رؤیای صادق و خبر خود حافظ درباره سرچشمه سرایش آن، باز به طریق تحلیل زیبایی شناسانه /نشانه شناختی/ معنا شناسانه، امکان کشف و رمزگشایی حافظ وجود داشت با التفات به نشانههای حماسی، «شاه شمشاد قدان»، «خسرو شیرین دهنان» که مرگ و شهادت چون دیگر زادگان عاشورایی معصوم، شیرینتر از عسل بود در دهانشان و واژه اشارت گر، چون «صفشکن» و «چشم» و «مژگان» که در آن حضرت مشهور عام و خاص بود، «چرخ زدن» در میدان به یمن «مهر» و دوستی و «ولایت» پذیری از «ذره» ای در آستان معصومیت رسیدن به «خلوتگه خورشید» زهرایی و پرواز کردن تا نفس مطمئنه و خطاب یا بنیٌ شنیدن از سوی محبوبه خدا و سر بر دامانش و در آغوش حسین علیهالسلام از جهان رخت بربستن، جان باختن با مستی معرفت به «زهره» جبینان کربلا که «زهرا» زادگانی چون حسین و علیاکبر و شادی برآوردن نیاز اهل حرم و کودکان و زنان «نازک بدن» معصوم تشنهلب، محتاج به آب بود. پرهیز از پیمانشکنی و شرم تا سرحد مرگ و خشم از اماننامه شمر و دعوت به «پیمانشکنی» و دست شستن از حسین و گسست مطلق از دشمن و «فارغ گذر کردن از اهرمنان» و رمز شهیدان کهاند اینهمه خونین کفنان...
و همچون انبوه سرایشهای عاشقانه دیگر حافظ که چشم دارد به منتظر غائب (عج) و چشمبهراه معشوق پردهنشین، ازجمله: ای غائب ازنظر به خدا میسپارمت که شرح مبسوط و میطلبد چون دهها غزل که ازنظرها نهان مانده است.
خواستند گفتگو را در قالب مقالهای یکپارچه کنم و در جام جم منتشر سازم. آغاز کردم که گر از دست برآید کاری کنم. ناتوان شدم که سخن به درازا کشید و ترجیح دادم همان سه پاره را با زدایش و ویراستهای منتشر سازم.
روایتی زیبا از فال حافظ به نقل از مرحوم دکتر «عبدالحسین زرینکوب» که دستمایه و بهانه من برای گفتگو و شرح غزل عاشورایی حافظ شد این روایت استاد بود:
روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت بهعنوان سخنران دعوت داشتم، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیلکرده و بهاصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی.
نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم میگشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم بشود، هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم، ذهنم واقعاً مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرینکوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرینکوب هستم.
خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. همینطور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش میکردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟
پیرمردی روستایی با چهرهای چینخورده و آفتابسوخته، متین و سنگین و باوقار. میگفت مکتب رفته و عمجزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جستهوگریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند.
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟ گفت: سالی داشتم. گفتم: بفرما.
پرسید: شما به فال حافظ اعتقاددارید؟ گفتم: خب بله صد درصد. گفت: ولی من اعتقاد ندارم.
پرسیدم: من چهکاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمیآید؟ (عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت میبردم)
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من میکشید؟ گفتم: اگر از دستم بربیاید، حتماً، چراکه نه؟
گفت: یک فال برایم بگیرید. گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم. بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما.
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید. فاتحهای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمیخواهم، میخواهم ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چه میگوید؟ برای لحظهای کپ کردم و مردد درگرفتن فال. حافظ، عاشورا! اگر جواب نداد چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه میشود؟
باوجوداینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که بهطور ویژه به این موضوع پرداخته باشد. متوجه تردیدم شد، گفت: چه شد استاد؟ گفتم: هیچ، آلان، در خدمتتان هستم. چشمانم را بستم و فاتحهای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحهای را باز کردم:
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکتهدان عشقی خوش بشنو این حکایت
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برونآی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد آر خود بهسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین علیهالسلام و وقایع روز و شب یازدهم محرم نباشد، پس چه میتواند باشد؟
سالها خود را حافظپژوه میدانستم و هیچوقت حتی یکبار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل، ویژه برای همین مناسبت سروده شده.
بیت اولش را خواندم، از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه با من کرد و از حفظ با من همخوانی میکرد و گریه میکرد. طوری که چهارستون بدنش میلرزید، انگار داشتم روضه میخواندم و او هم پای روضه من بود.
متوجه شدم عدهای دارند ما را تماشا میکنند که مجری برنامه بهعنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده، حالا دیگر میدانستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم. بلند شدم، دستم را گرفت. میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم. گفت معتقد شدم استاد. معتقد بودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد...
اگر به چند نکته متدولوژیک پایبند باشیم، شاید مشکل درک وجه عاشورایی غزل و اثبات صحت تفسیر استاد زرینکوب احتمالاً حل شود:
۱-از پیش تصمیم نگیریم که مخالف چیزی باشیم که درباره آن پرسش داریم نه یقین. پرسش یعنی فروتنانه اعتراف کردن که نمیدانم.
۲-شعر حافظ اغلب چند راوی و دستکم دو راوی دارد. باید دید هر بیت یا مصرع از زبان کی روایت میشود.
۳-در فال از دیوان حافظ گاه مخاطب حافظ فال گیرنده است گاه راوی دانای کل و گاه شرححال خود شاعر ...
۴-کجای خاطره زرینکوب اشارهکرده که مصراعها درباره امام حسین سلاماللهعلیه است؟ و با قرار است وصف او باشد؟ این گمانی اشتباه است. چنین نیست. استاد. سخن دیگری دارد.
۵- ورود معرفتی به ساحت شعر حافظ صلاحیتهایی میخواهد و بدان باید التفات داشته باشیم.
۶- فال درباره اطلاع ازنظر و سخن حافظ به عاشورا بود. نه وصف امام حسین علیهالسلام! و حافظ جواب روشن داد به تفأل استاد.
۷-در این ماجرای دکتر زرینکوب، همینکه در شعر اشارهای رفته باشد که قطعاً در فرهنگ اسلامی دالهایی دلالت گر فضای عاشورا محسوب شود غرض و مقصود برآورده شده و حاصل است چنین بود تا با اشاراتی که خواهم گفت و در متن غزل مستقلاً هستی دارد، لسانالغیب بودن حافظ در رابطه با عاشورا به چشم استاد زرینکوب محرز میشود و قطعیت مییابد که هرگز متوجه ظرفیت دلالتهای این شعر و التفات حافظ به عاشورا نشده بودند و حالا کشفش میکردند.
اما تفسیر من از غزل حافظ که باید اول متوجه گردش و چرخش روایت شد:
بیت اول راوی حافظ است. دارد فضای درونی خود را با ما در رابطه با یار دلنوازش بازمیگوید. راوی امام حسین نیست. حافظ درباره خود از یک وضع متناقض نما با ما سخن میگوید، وضعیت شکر با شکایت که میشود به تضاد هم شکر هم شکایت اندیشید یا وجه دیگری را تأویل کرد، وجه با شکایت شکر کردن. ظاهراً داری شکایت میکنی اما باطنش شکر است. تجربه پاکبازانه حافظ که کمی بعد او را به یاد فضای عاشوراییان و عشقشان میاندازد، نکتهای را در خود دارد که «نکتهدانان» عشق آن را میفهمند. شکرش به خدمت به معشوق، «بیمزد و منت» برمیگردد که فقط عشقان را حاصل و ممکن تواند کرد؛ اما این شکایت که «یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت»، شکوه از معشوق در حالی است که خدمت به او که بی توقع و عاشقانه رخ میدهد قابلش را ندارد و عنایتی برنمیانگیزد.
درست در شکوه حافظ از این حالوروزش است که او ناگهان به یاد یک رخداد ناب و عالی و دارای مرتبه عالیتر از تجربه خود میافتد: او به یاد عشقی سراپا شکر بی شکایت، عشق حسینی ی عاشوراییان، در برابر شکر با شکایت خود میافتد و این فاصله را اعتراف میکند و آن فاصله او با عشق عاشوراییان است. فضایی کهان «رندان» عرصه عشق رندانه حقیقت هستی را مییافتند و به حقیقت ولایت معرفت مییافتند و شهید میشدند لبتشنه و بی شکایت و سراپا شکر و شوق بودند و آنان ولی شناس و حسین شناس و پاکبازان شکرگزار بی شکایت عرصه عشق ناب و بیشریک بودند، غرق توحید بی شرک. درجایی که از «ولی شناسان» اثری نمانده بود و در چشم ولیالله، با یک خارجی و خروج کرده بیمقدار و قدرتطلب فرقی نداشتند و اصلاً قادر به شناخت جایگاه حسین در هستی و جهان غیب نبودند. تا به آنکس که مایه حیات (آب)، مهر مادرش بود، آب را دریغ نکنند.
حال با این شهود و تداعی حافظ برمیگردد به نسبت خودش و معشوق. به خودش هشدار میدهد تو اهلان عشقبازی ی ولی شناسان نیستی و اهل شکایتی و تاب نداری که هفتاد بار خونت بریزند و باز سر ببازی؛ و براز شکر باشی. برای همین به خودش نصیحت میکند که اینجا، جای جان بازی است و سرها بریده بینی و بی جنایت و تو در این مقام نیستی پس در زلف چون کمندش مپیچ و ادعای آن عشق عاشورایی نکن که عاقبتش را بیشکوه تاب نمیتوانی آورد.
حال حافظ باز تغییر روایت میدهد و به حال و وضع و مرتبه خود بازمیگردد که مرتبه شکر است با شکایت و از غمزه چشم خونخوار و کشتارگر معشوق میگوید که دلخواه یار است و او با یار یگانه شکوه میکند که چرا از این کشتار چشم خونریزش حمایت میکند که او توان این میدان خونینکفنی را ندارد که فرسنگها بین او و خونین کفنان کربلایی فاصله است.
قطعه بعدی غزل شرح تمایز حافظ است با عاشوراییان. آنان در بیابان آزمون عشق نه گم گشتند و راه مقصود از کف دادند و نه دچار دهشت شدند. آنان ولی شناس بودند کوکب هدایت حسین پیشاپیششان ظهور داشت و حافظ تفاوتش را صادقانه اعتراف میکند که در ظلمات و شب سیاه زمینگیر افتاده و از هر طرف در جدایی از آن عشق در بیابان دنیا میرود جز وحشتش نمیافزاید و راه دشوار و طولانی و بینهایت است اگر ولی شناس نباشی و با آفتاب ولی نباشی! (بدیهی است برای شیعیان در زمان حافظ ولی مهدی و کوکب هدایت است که غایب است و بی او زمین، شب سیاه و بیابان وحشتافزاست) و حافظ از ولی در زمان خود، آفتاب تابان، میخواهد بر او بتابد و راه مقصود را بنمایاند و ساعتی او را در ظل عنایت خود بگیرد.
حافظ به عشق و ولی زمانش میگوید هرچند حالا آبرویم (آبم بردی دو معنا و دولایه است و با کربلا هم دادوستد معنایی دارد) را بردی و معلوم شد کهان عاشق عاشورایی پاکباز نیستم و خلوص و بی شکایتی و سراپا عشق و تسلیمشان را ندارم و پیرم کردی از این غم فراق و عدم عنایت، اما روی از درت برنمیتابم که جور از حبیب خوشتر است و امید به عنایت او تا مدعیان دروغین مراعات و لطف کنند و... البته اگر حتی حافظ قرآن با چهاردهروایت باشی و اهل شکر بی شکایت چون عاشوراییان در میدان عشق نباشی، از درد عشق و شکایت هجر دچار فریادخواهی شد، برخلاف عمل خالص آنان که سراپا تسلیم شوق وصال و نشاطاند که صد هزار منزل و همه منازل صعب راه عشق را به سهولت چشم برهم زدنی پشت سرنهاده و در قهقهه مستانه وصل پاکبازی غرقاند و فریادی از ناکامی و ستم بیعنایتی و رنج برنمیکشند بلکه در خشنودی نفسی مطمئن جان میدهند و اسرایشان زین وار جز امر بسیار زیبا در این نمایش سراسر الهی با همه رنگها بیبدیلش در تاریخ آدم بر زمین، نمیبینند که ماجرا صرفاً مصائب هولناک طاهری نیست و ستم بزرگ بر عصمت بینیاز است که بزرگترین ستم را بهقصد دفاع از حق و گم نشدن همین کشتار گران به جان پذیرفت...
این گفتگوی گذرا، برگ سبزی بود تحفه درویش، شایدآن الهام و شهود دکتر زرینکوب و دیدارش با باطن غزل و اشارات عاشوراییاش را ذرهای در انوار شعر حافظ درک و شرح کرده باشم و ابن کمکی کرده باشد به حل مشکل فهم ظرایف غزل. بله مصراع مذکور که دوست ارجمند به اعتراض شاهد آورد اصلاً قرار نیست به حسین ع بچسبد، اساساً شرححال حافظ از خویشتن خویش است پس به حافظ میچسبد و دچار سوء فهم نباید شد.